گاهی وقتها که واقعا دیگه حتی چیزی برای فکر کردن هم نداری و کاملا احساس میکنی که یک تیکه گوشت و استخوان بی خاصیت تبدیل شده ای و هر روزت تکراری تر از روز قبل شده گاهی این فکر آدم را آزار میدهد که من چقدر نسبت به دوستان و آدمهای دیگه چقدر موفق بوده ام و یا در یک جای ثابت ایستاده ام و این زمان است که مرا هل میدهد ، فکر به این موضوع آدم را دیوانه میکند نمی دانم چرا با اینکه ما همه چیز را خیلی خیلی خوب میدانیم و حتی از مضرات و منافع خیلی چیزها اطلاعات کامل داریم ولی در هنگام عمل مانند یک کودک لجباز و تخس عمل میکنیم . من بالاخره باز هم نفهمیده ام که ایا کودک هستم یا یک کودک بزرگ شده یا آدم بزرگی که کودک شده ؟؟؟؟؟؟؟؟
No comments:
Post a Comment